گوشواره های گیلاس



*برای اولین بار یک آزمون بی غلط و نزده داشتم و رتبه ی یک شدم.اصولا این آزمون ها با این جامعه ی آماری پایین هیچ ارزشی ندارن اما من دارم با خودم رقابت میکنم و پیدا کردن نقطه ضعف و قوت هام برام جذابه.

 

*با فکر کردن به جراحی موجی از استرس و احساس بدبختی بهم فشار میاره.درسی که اونقدر بهش مسلط بودم اما با فاصله ی کمی از امتحان رفرنسش عوض شد و من برای جزوه عملا حق انتخابی نداشتم و بین جزوه ی ناقص دکترپیرحاجی و جزوه ی انتشارات دکتر مجری گزینه ی دوم رو انتخاب کردم و باید بگم خیلی ناامیدم کرده اما میدونم انتخاب بهتری نمیتونستم داشته باشم.حالا چهار ماه مونده به امتحان تازه کتابهای تست جراحی تالیف دکتر آملی به دستم رسیدن و باید بگم فوق العاده ست!چقدر سواد و تسلط اثر داره توی آموزش!چی میشد اگر جدای از تست،جزوه ی کامل تالیف ایشون هم توی بازار اومده بود و میتونستیم با خوندش تازه بفهمیم این لاورنس لعنتی چی میگه!.خطاب به استاجرها و فیزیوپات ها:جزوه ی آبرومند بخونین!خصوصا برای ماژورها.من همیشه برای انتشارات پارسیان(که جزوه ی جراحی قدیمش تالیف همین آقای دکتر آملی بود)احترام قائل بودم و هستم.جزوه های داخلیش رو در یابید و هرچقدر شروع خوندنش سخت باشه اما ادامه بدین تا دستتون بیاد.از همین حالا جزوه ی خوب بخونین و مثل من از جزوه های اساتید به عنوان کاوری برای پیچیدن پد بهداشتی و انداختنش توی سطل زباله استفاده کنین!

*حالا به جایی رسیدم که اگر زیر چهارده ساعت بخونم حالم بده و استرس میگیرم!خدای من ایده آل گرایی تا کجا?

*ظهر که سعی داشتم خود خواب آلودم رو از تخت بکشم بیرون حالم واقعا بد بود.یک عکس سلفی از خودم گرفتم و هرچه تلاش کردم نتونستم لبخند بزنم.الان بعد از گذشت چندساعت که بهش نگاه میکنم خنده ام میگیره و هیچ یادم نمیاد چرا اون موقع همچین حسی داشتم.عجیب نیست?

*از فردا عفونی رو شروع میکنم.تقریبا میشه گفت حجیم ترین درس مینور و البته پر سوال ترینش و البته تر درسی که چندساله نخوندمش و هیچ بیسی ندارم.هشت روز براش گذاشتم(یک جزوه ی چندصد صفحه ای و دو جلد کتاب تست که تا بحال ورق شون هم نزدم)و میدونم صرف اینهمه وقت برای عفونی یعنی جنایت اما چاره ی دیگه ای ندارم.من توی دور اول خیلی کُند پیش میرم و اجالتا امیدوارم به روز نُهُم نکشه چون احتمالا تا اون موقع دیگه من از حمله ی قلبی تمام کردم!

*اپیزود آخر پیکی فاکینگ بلایندرز رو دیدین?آخ که قلب من موقع شلیک اون گلوله و پاشیدن خون روی شیشه یک لحظه ایستاد.تمام مدت سخنرانی موزلی من تپش قلب و ترمور داشتم.عجب سریالی بود لعنتی!بازیگرها درجه یک،داستان جذاب،صحنه و لباس عالی،فیلمبرداری که دیگه نگم،و اما وای از موسیقی های فیلم که رسما من رو دیوانه میکردن.یعنی سیزن بعدش هم میاد یا این آخرش بود?بنظر من این فیلم درستش اینه که همینجا تمام بشه.هرچقدر غمگین و اعصاب خورد کن اما وقتی داستان رو تا اینجا مرور کنی میبینی دقیقا در جای درستی تمام شد.یک گوشه ی قلبم رو گذاشتم برای این فیلم و جیپسی های دیوانه اش!

 


چهارده ساعت و دو دقیقه!

بالاخره تابوی ذهنی ام رو شدم و این عدد رو ثبت کردم.لذتی وصف نشدنی.

 

*آزمون روان رو گند زدم.کلا توی روانپزشکی احساس ضعف میکنم که یکیش بخاطر جزوه ی بدی هست که انتخاب کردم و یک علتش هم بخاطر کم تکرار شدن سوالات روانپزشکی سالهای مختلف هست.اما این تنها آزمونی بود که بخاطر هفت تا غلط و نزده اش ناراحت نشدم چون دقیقا هفت تا نکته ی جدید یاد گرفتم.


فروردین ماه که به طور جدی شروع کردم به درس خوندن حتی به خودم اجازه ی فکر کردن در مورد روزی یازده ساعت خوندن رو نمیدادم.فکر میکردم نشدنیه.یادمه وقتی برای اولین بار به دوازده ساعت رسیدم از خستگی درحال مرگ بودم و تا مدتی هم نتونستم دوباره تکرارش کنم.اولین باری که سیزده ساعت خوندم?از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم و حتی عکس کرنومترم رو به عنوان رکورد توی گوشیم نگه داشتم.حالا رسیدم به سیزده و نیم ساعت.به راحتی.بدون خستگی و حس متلاشی شدن.طوری که حتی قبل از خواب همچنان یک ساعت وقت برای خودم دارم.

این یک ماه و نیم خونه نشینی به من درس زندگی هم داد.من یاد گرفتم که سنگ بزرگ برندارم.که ذره ذره،دقیقه به دقیقه از خوابم کم و به ساعت خوندنم اضافه و کنم و بعد یکجایی چشم باز کنم و ببینم دیگه خواب ظهر برام جذاب نیست و با وجود اینکه اخیرا اگر بخوام به راحتی خوابم میبره اما خودم اجازه نمیدم.

این روندی بود که طی چندین ماه اتفاق افتاد و هیچ کدومش یکباره نبود.

منظم و رو به جلو درس میخونم،نتایج آزمون هام ظاهرا خوبه،طبق برنامه جلو میرم اما با همه ی اینها نمیدونم چرا حالم با درس خوندنم خوب نیست.احساس میکنم خوندنم پروگنوز نداره و خیلی نگران مباحثی هستم که طی چند روز فراموششون میکنم.نمیدونم بقیه هم مثل من هستن یا فقط این مشکل منه اما واقعا نگرانم کرده.ولی قانون من اینه:با نگرانی،بی نگرانی،با بیخوابی،با استرس،بی استرس حق نداری کوتاه بیای.من تلاش خودم رو میکنم و نتیجه اش رو میسپارم دست اوس کریم.من همه ی خودم رو میذارم تا مدیون دل خودم نباشم و آخرش اگر نشد بتونم بگم فدای سرم،من چیزی کم نذاشتم.

~التماس دعا

~عنوان:جمله ای که هفت سال قبل وقتی کنکوری بودم برادرم توی گوشم زمزمه میکرد و بعدترش شد شعار زندگیم.


دوسال قبل همین حوالی،شب با دخترها با اتوبوس دریایی بین دوتا جزیره جابجا میشدیم.وسط راه بارون شروع کرد به باریدن و ما میخواستیم هرطور شده شب بارون خورده ی دریا رو ببینیم.اجازه نمیدادن کسی بره بیرون اما پافشاری هامون جواب داد.یادمه بچه ها یه آهنگ از مهدی مقدم پلی کرده بودن که به تم شاد داشت و به حال و هوامون میخورد و هی تکرارش میکردیم و باهاش میخوندیم.

امشب دلم هوای حال اون شبمون رو کرده.رهای رها.رو به شب بارونی و دریای آروم.باد خنکی که به موهای بازمون میخورد.آآآخ

 

*پروپوزالم دفاع شد.آخرین حقوق اینترنیم به حسابم واریز شد.

*همین الان تلویزیون کلیپی از خانه ی سالمندان نشون داد.مامان گفت اینا رو میبینم غصه میخورم،نکنه عاقبت ماهم این بشه?بعد شروع کرد به اشک ریختن و همینجوری چند دقیقه تو بغل هم گریه کردیم.قلبم تیر کشید.


هنوز هم دم ظهر به روال سابق میل به خودکشی دارم اما به خودم زمان میدم،سعی میکنم روی مطالب چشم که گاهی اصلا چیزی ازشون نمیفهمم متمرکز باشم تا گذشت زمان رو حس نکنم و این ترفند جواب میده همیشه و دم عصر دوباره سرحالم و از اون دلشوره خبری نیست.بدون استثنا هر ظهر که از چرت کوتاهم(بخوان غلتیدن کوتاه)بلند میشم اینجا رو باز میکنم که بنویسم امروز دیگه فرق میکنه،امروز کار رو یکسره میکنم و میزنم زیر درس و میرم بیرون اما به خودم غلبه میکنم.

رقابت هر روز سخت تر میشه.مباحث بسیار حجیم و پراکنده اما بیشترین چیزی که عذابم میده تناقض رفرنس هاست.تعداد زیادی از بیماری ها بین فیلدهای مختلف مشترک هستن و گاها هر فیلد یک اپروچ کاملا متفاوت از باقی فیلدها داره و من مثلا باید یادم بمونه ضایعات ملانوم بدخیم رو توی جراحی گفته با فلان مارژین برمیداریم اما پوست یک مارژین دیگه گفته.یا اپروچ کاملا متفاوت به ندول تیروئید در داخلی و جراحی و هزار و یک مورد مشابه و اون جایی میخوام سر خودم رو بکوبونم توی دیوار که طراح های نامحترم دقیقا روی همین تناقض ها مانور میدن.اما به هرحال همینه که هست و همه همین شرایط رو دارن و فقط من نیستم.واقعا هیچ ایده ای ندارم که اوضاعم چطوره و امیدی بهم هست یا نه و فقط ادامه میدم و میسپارم به خودشفراموش نکنید که من باید با کسایی که بعضا چندین بار این امتحان رو دادن و بارها این کتابها رو خوندن رقابت کنم.با لعنتی هایی که دارن روزی پانزده ساعت درس میخونن.

 

*چشم میخوندم.مامان سادات اومد کنارم و گفت این رو خوب بخون،دوست دارم چشم قبول بشی،خوب و با دقت بخون.زدم زیر خنده و گفتم عشقم چشم کم اهمیت ترین درس برای رتبه آوردنه.چس مثقال سوال داره که اونم گاهی انقدر سخت میدن که کسی نتونه جواب بده.شما دعا کن من داخلی رو خوب بزنم که یک سوالش میتونه رشته و شهر رو عوض کنه.گفت نمیدونم دیگه مامان،به هرحال بخون چشم قبول شی،من دوست دارم:|||||


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

برای گاهی شادی، گاهی غم ناز پسند وکیل صخا(صندوق خانوادگی ابرسج) تهیه و تولید انواع تجهیزات صنعتى و ساختمانى بررسی پایان نامه های دانشگاهی وبلاگ شخصی داود سه یک کار گلخانه خانگی خاطرات من آهنگ جدید و آهنگ شاد